سفینه

برگزار کننده ی تخصصی جشن ها و انواع مراسمات مذهبی ویژه کودکان

کلاس نقاشی خلاق جلسه سوم

1402/4/1 15:06
نویسنده : یکی از ما
416 بازدید
اشتراک گذاری

*به نام خدا*

سلام سلام عزیزانم این جلسه تو کلاس نقاشی برای بچه‌ها قصه قرآنی زندگی حضرت یوسف را تعريف کردیم 

🔷🔷🔷🔷🔷🔷

💢صدها ساله قبل در سرزمینی به نام کنعان پیامبری زندگی می کرد به نام یعقوب او فرزندان بسیاری داشت که فرزند یازدهم او يوسف نام داشت یوسف پسر باهوش و راستگویی بود همیشه به پدرش و بقیه راست می‌گفت مثلاً اگر برادرانش کار بدی می‌کردند پدر از يوسف می‌پرسید که ماجرا چه بوده و يوسف که میدونست دروغ گفتن گناهه بزرگیه حقیقت را به پدرش میگفت به همین خاطر به یوسف می‌گفتند يوسف صدیق یعنی يوسف راستگو برادران يوسف از او به خاطر راستگو بودنش کینه به دل گرفتند از طرفی می‌دیدند که پدرشون يوسف را از همه آنها بیشتر دوست دارد به او حسادت می‌کردند یک روز دور هم جمع شدند و نقشه کشیدند  که کاری کنند که يوسف از پدرشون دور بشه یک روز که قرار بود برادران یوسف گوسفندان را به صحرا ببرند به پدرشون اصرار کردند که اجازه بده یوسف هم همراه آنها به صحرا بره حضرت یعقوب اول مخالفت کرد اما با اصرار پسرانش قبول کرد که يوسف به صحرا بره کلی سفارش کرد که مراقب يوسف باشند و اونا قول دادند و حرکت کردند تا به وسط صحرا رسیدند اونجا یک چاه بود که مدت ها قبل خشک شده بود برادران یوسف پيراهنش را در آوردند و خود یوسف را به چاه انداختند 😢

برادران یوسف پیراهن او را پاره کردند و به خون گوسفند آغشته کردند يوسف هم از ته چاه فریاد می‌زد و کمک میخواست برادران یوسف او را در چاه تنها گذاشتند و رفتند وقتی پیش پدرشون برگشتند به دروغ گریه کردند و گفتند يوسف را گرگ دریده یعقوب از آنها خواست ماجرا را کامل تعريف کنند برادرانم از قبل با هم نقشه کشیده بودند گفتند که مجبور شدند برای چراندن گله یوسف را تنها بگذارند و وقتی برگشتند دیدند که گرگ او را تکه پاره کرده 

😢😢😢😢😢😢😢😢

يوسف ته چاه گرفتار شده بود تا اینکه کاروانی که از آنجا عبور می‌کرد صدای فریاد یوسف را شنید و او را از چاه بیرون آوردند و به مصر بردند او را  در بازار برده فروشان به وزیر پادشاه مصر فروختند عزیز مصر يوسف را به خونه ی خود برد و یوسف با راستگویی و درستکاری که از خود نشان داد مورد احترام عزیز مصر قرار گرفت 🌹

عزیز مصر اعتماد زیادی به یوسف داشت سالها گذشت و يوسف بزرگ شد و به دلیل درستکاری در جایگاه عزیز مصر قرار گرفت و وزیر پادشاه مصر شد تا اینکه در سرزمین کنعان قحطی آمد 

دیگر حتی گندم هم برای درست کردن نان پیدا نمیشد حضرت یعقوب که پیر شده بود و از دوری یوسف از شدت گریه نابینا شده بود پسرانش را برای گرفتن گندم به مصر فرستاد يوسف برادرانش را شناخت و به آنها گندم داد  و به برادرانش که او را نشناختند گفت که میخاد برای دیدن پدرشون به کنعان بره برادران يوسف وقتی او را شناختند گفتند که از کار بدشون خیلی پشیمان هستند بالاخره بعد از چند سال حضرت یعقوب فرزندش يوسف را دید و از خوشحالی چشمانش بینا شد این طوری شد که با دروغی که برادران یوسف به پدر گفتند رسوا شدند دروغ که حتی با گذشت چندین سال بالاخره دروغگو را رسوا می‌کند 💯

قصه ما به سر رسید و هدهد شنونده قصه گفت 

من یک ضرب المثل شنیدم که میگه گرگ دهن آلوده يوسف را ندریده این ضرب المثل را برای کسی می‌گویند که تهمتی به او وارد شده اما کاری را که به شخص تهمت زدند انجام نداده مثل گرگی که گفتند يوسف را دریده 

طبق داستان بالا آموزش کشیدن گرگ را به بچه‌ها یاد دادیم بریم چند نمونه عکس گرگ ها را باهم ببینیم 💢

حالا طبق نمونه های بالا بریم چند نمونه از نقاشی بچه‌ها را ببینیم

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

نقاشی بشری جون ✳️

🌸🌸🌸🌸🌸

مربی :

مرثانورانی 

ثبت گزارش و تایپ :

فاطمه قاسمی 

روز چهارشنبه 31 خرداد 1402 

2 ذی الحجه 1444 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سفینه می باشد