دختر کوچولویم روی شونه هایم خواب بود،باران می بارید و چتر بدست بودم،اما دلم نمی آمد زیبایی های رو که می دیدم بی تفاوت از کنارشون بگذرم. دلم می خواهد تمام خوبی ها و زیبایی ها رو، به تموم مردم عالم هدیه کنم. پیش خودم می گفتم: می تونستم خبرنگار هم بشم؛ البته اون وقت، فقط و فقط خبرهای خوب و خوش رو به سراسر عالم، مخابره می کردم! چه پیرمرد نازنینی بود! خوش ذوق و با سلیقه! لباس نارنجی پوشیده بود و بلند می گفت: مرگ بر آمریکا یادت نره! مرگ بر اسرائیل یادت نره! به به! این عکس هم که واقعا هنری شد! (البته مشک آن است که خود ببوید نه ...