سفینه

برگزار کننده ی تخصصی جشن ها و انواع مراسمات مذهبی ویژه کودکان

کلاس نقاشی خلاق جلسه دوم

1402/3/25 15:07
نویسنده : یکی از ما
79 بازدید
اشتراک گذاری

*به نام خدا*

این جلسه قصه قرآنی حضرت سلیمان را برای بچه‌ها تعريف کردیم 💢

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود در روزگاران قدیم پیامبری به نام سلیمان زندگی می‌کردند که اسم پدرشون حضرت داوود بود ایشون هم پیامبر خدا بودند 

خدا به سلیمان ثروت و پادشاهی فراوان عطا کرده بود ✳️

یک روز سلیمان از لشکرش بازدید می‌کردند سربازان سوار بر اسب های خودشون با نظم ایستاده بودند که حضرت سلیمان خوشحال شدند بعد از بازدید نوبت دویدن اسب ها بود حضرت سلیمان خوشحال بود که لشکر خدا در اوج آمادگی قرار دارد و در پایان اسب ها و سوارکاران را تشویق کرد 🌸

در بین اسب ها اسبی بود که به پیشونی سفید معروف بود سلیمان متوجه شد که از دست او داره خون میاد به دستور سلیمان پارچه سفیدی آوردند و دست اسب را بستند 💢

حضرت سلیمان زبان حیوانات را متوجه می‌شدند 

حضرت سلیمان به اسب خسته نباشید گفت پیشونی سفید خوشحال شد

ای پیامبر خدا ناراحت نشو این یک خراش ساده است

سلیمان به پیشونی سفید گفت تو خیلی شجاع هستی هر خواهشی داری بگو برات انجام بدم پیشونی سفید خوشحال شد و گفت میشه من اسب مخصوص شما باشم؟ سلیمان لبخندی زد و گفت بله از این لحظه تو اسب مخصوص منی😊 هروقت دستت خوب شد بیا پیش من

پیشونی سفید گفت دستم همین الانم خوبه سلیمان و اسب با هم حرف میزدند تا اینکه سوار کاری از راه رسید و گفت ای پادشاه مژدگانی بده خدا به شما پسری عطا کرده  سلیمان خیلی خیلی خوشحال شد 😊

سلیمان چند سکه طلا به اون مرد سوار کار داد پیشونی سفید هم گفت پادشاه سوار شو تا تو را به خانه برسونم وقتی به خانه رسیدند سلیمان با خوشحالی به طرف خانه رفت ولی وقتی از خانه اومد بیرون ناراحت بود ولی چیزی نگفت و به طرف دشت رفت پیشونی سفید هم به دنبالش راه افتاد سلیمان در جایی که دور از چشم همه بود خودش را به زمین انداخت و با خدا راز و نیاز کرد بعد رو به اسب کرد و گفت مرا ببخش که در اولین روز همراهی با من ناراحت شدی💢

✳️✳️✳️✳️✳️✳️

به نظرتون چرا حضرت سلیمان ناراحت بود؟

🔷حضرت سلیمان ناراحت بود خداوند او را امتحان کردچون مغرور شده بود حضرت سلیمان فرزند پسر میخواست که جانشینش باشد🔷

گفت من از همه کمک خواستم ولی ان شاء الله نگفتم  سلیمان سوار بر اسب گفت هرچه خدا بخواهد همان می‌شود 🙏

هرچه بخواهیم باید از خدا بخواهیم 🌸

سلیمان چون ان شاء الله نگفته بود و از خدا کمک نخواسته بود پسرش بیمار بود😢

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

طبق داستان بالا کشیدن اسب را به بچه ها آموزش دادیم 💢

چند نمونه از عکس های اسب را براتون به اشتراک میزارم 💢

اسب شماره 1

اسب 2

اسب 3

اسب 4

اسب 5

اسب 6

اسب 7

اسب ۸

👌👌👌👌👌

بچه ها طبق عکس های بالا و طبق کلیپ آموزشی برامون نقاشی اسب را کشیدند و ارسال کردند بریم نمونه کارهاشون را ببینیم 😊

🌼🌼🌼🌼🌼

مربی :

مرثانورانی 

ثبت گزارش و عکس :

فاطمه قاسمی 

روز چهارشنبه 24 خرداد 1402 

25 ذی القعده 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سفینه می باشد