سفینه

برگزار کننده ی تخصصی جشن ها و انواع مراسمات مذهبی ویژه کودکان

کوچولو بیا یارآقا باشیم ۵4 (نمایشنامه انتظار(۲))

1402/11/30 21:10
نویسنده : یکی از ما
576 بازدید
اشتراک گذاری

"به نام خدا"

👌پلان سوم نمایش انتظار:

محمد بلند شده و به سمت در می رود و وسط کلاس می افتد ، صدایش بلند می شود : آی پام آی پام . بچه ها متوجه محمد شده و بر می گردند و علی به سرعت پیش محمد می نشیند.


علی : چی شده محمد ؟ پات چی شده ؟ وای بریده داره خون میاد!
میثم : با شیشه بریده ، خیلی زیاد بریده ؟ ببینم .
علی : نه کمه ولی باید جلوی خونریزی رو بگیریم . 
میثم : محمد درد داری ؟
سعید : پ نه پ داره سنگک درست میکنه ، هی تکون می خوره .
محمد : فکر کنم شکسته ! نمی تونم پامو تکون بدم .
علی : تکون نده ! بچه ها یه پارچه بیارید ببندم به پاش جلو خونریزی رو بگیرم !
سعید : ببخشید آقای دکتر چند متر می خواستید ؟ قواره ایه ؟
میثم : بی مزه ! الان چه وقته شوخی کردنه ؟ (بلند شده و به دنبال پارچه می گردد)
سعید شاکی می شود :آخه پارچه مون کجا بوده ؟ یه چیزی میگه ها 
میثم یادش می افته و به سمت کیفش رفته و چفیه اش را می آورد و به علی می دهد ، علی شروع می کند به بستن پای محمد . )
محمد : وای ، فکر کنم زنده به گور شدیم ! آخ پام ! آقای هاشمی رو صدا کنید. 
علی : فکر کنم اونم گیر کرده وگرنه تا الان میومد دنبالمون !
میثم : نه خدا نکنه ! سقه سیاه !
میثم : بچه ها بیاین با هم بریم ببینیم چه کار میشه کرد؟


(میثم به سمت در می رود سعید تلاش می کنند در را باز کنند ، علی چکش را روی زمین می بیند ، بلند می شود و چکش را بر می دارد و با آن به لولای در می کوبد.)
علی : بچه ها پیچ گوشتی نیست پیچ هاش رو در بیارم ؟
سعید : چرا عزیزم ! پیچ گوشتی چیه، دریل و چسب برق هم داریم،نمی خوای؟ 
محمد : فکرمیکنی خیلی شیرینی؟بی مزه 😁

(علی برمی گردد ، سعید گشتی می زند و میگوید : اینجا هیچی نیست .)
میثم : بچه ها امداد گرا برای کمک اول میرن سراغ خونه ها و مردم رو نجات میدن ، من میدونم کسی سراغ مدرسه ی نمیاد ، بعدشم بعد از ظهره همه فکر میکنن اینجا خالیه .
سعید  : آقای هاشمی که خبر دارن .
محمد : اگه اتفاقی براشون افتاده باشه چی ؟
علی : خدایا خودت کمکمون کن . 
😇میثم زیر لب دعا می خونه و علی پیش محمد میشینه. علی : چاره ای نداریم ، باید منتظرشیم شاید یکی بیاد ما رو نجات بده.


محمد : تا کی منتظرشیم دیگه فایده ای نداره من میدونم تا مارو پیدا کنن اسکلت شدیم . 
میثم : بچه ها یه راه حل ، بیاین با آتیش علامت بدیم ، هههه .
همه میخندن .

سعید : چی ؟ علامت بدیم! به کی ؟ به چی ؟ مگه پیک نیکه ؟ می خواین جوجه کباب درست کنیم؟


علی : تازه وقتی ما رو پیدا کردن به جای آوار،می بینند که از خفگی مردیم !
 محمد : پس بچه ها ما زنده به گور میشیم . 
سعید : محمد جونی تا زنده به گور نشدیم می خوام یه اعترافی بکنم ، دیروز دسته ی کیفت رو من کندم ولی به جون خودم عمدی نبود . 
محمد : پس چرا ازت پرسیدم صداشو در نیاوردی ؟ 
سعید : خب الان که گفتم . 
 محمد : واقعا که باید یکی دیگه برام بخری . 
سعید: می برم برات درستش میکنم عمدی نبوده که !


علی : اگه زنده موندیم هر کاری دوست داشتین بکنین . 
میثم : هر کاری که نه (بلند می شود و شروع به نوشتن می کند )
میثم : من سعی می کنم از این به بعد شماها رو مسخره نکنم ، اسماتونو درست صدا بزنم.

محمد : خسته نباشی دستت درد نکنه . 
میثم : بچه ها بسه دیگه حالا که وقت این حرفا نیست ، همدیگرو ببخشید تموم شه دیگه 
علی : خدایا کمکمون کن ما داشتیم واسه نیمه ی شعبان اینجارو تزئین می کردیم ، یا امام زمان 
خدایا به حق امام زمان کمکمون کن ، چند ساعته منتظریم.


محمد : بچه ها نمیشه که فقط دعا کنیم و منتظر شیم درآسمون باز شه فرشته ها بسیج شن بیان کمکمون ، خودمونم باید یه کاری کنیم . 
سعید : راست میگه باید یه کاری بکنیم بفهمن ما زنده ایم . 
میثم : چیکار کنیم مورس بزنیم ؟ پشت پنجره ها که کلی آوار هست ، در هم باز نمیشه می خوای گوریل انگوری بشیم و سقف رو برداریم ؟
علی : بچه ها بسه !چقدر شوخی ؟! چقدر مسخره بازی ؟! زندگیمون شده همین ! شب مسخره ! روز مسخره ! تو زلزله مسخره ! بیاین یکم جدی باشیم . 
محمد : بچه ها... بچه ها بیاین همه با هم کمک بخواهیم !
بالاخره یکی صدامون رو می شنوه ! بیایید بیایید همه با هم یک ... دو ... سه
همه : کمک  کمک
میثم : کمک هیچ کس صدای ما رو نمی شنوه ؟ ما زنده ایم . کمک (2 بار)


علی پشت در میشینه ، محمد از ته دل خدایا میگه علی شروع میکنه به خواندن دعای سلامتی امام زمان (عج) و بقیه یکی یکی به او می پیوندند چند لحظه سکوت میشه . 
 محمد : بچه ها گوش کنید ! یه صدایی میاد ! 
سعید : راست میگی ؟ ( گوش می دهد ) آره بچه ها صدا میاد فکر کنم که اومدن دنبال ما . 
 علی : بیایید دوباره صدا کنیم ، یک...دو...سه 
همه : کمک کمک 
آقای هاشمی : بچه ها شما اونجایید ؟ حالتون خوبه ؟
سعید : آقای هاشمی (2)
محمد : آقای هاشمی ما اینجا گیر افتادیم.


صدای جا به جایی سنگ ها و همهمه .... با صدای آقایی هاشمی قاطی می شود . 
میثم : بچه ها در باز شد. و با خوشحالی بیرون می رود و بقیه هم همین طور ، علی بر می گردد وسایلش را بردارد که چشمش به تابلو می افتد کمی مکث می کند و به سمت تابلو می رود و ماژیک را برداشته و می نویسد :

مرا عهدی است با جانان...
و از صحنه خارج می شود.

نمایشنامه نویس:نرگس رضوی

بازنویسی و کارگردان:مرثا نورانی

امیر حسین زارعی در نقش علی

سید مسیحا حسینی در نقش میثم

محمد حسن زارعی در نقش محمد

محمد صالح حسین احمدی در نقش سعید

ممنون از دوست خوبم، خانم فائزه متولی که در نگارش نمایشنامه همراهی کردند.
 

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سفینه می باشد