مهمون کوچولوی خدا 8 (شعر کودکانه)
«بابا و روزه»
دست بابام کوزه بود.
یادش نبود روزه بود.
می خواست که آب بنوشه
گفتم بابا به افطار
چیزی نمونده انگار
بابا جونم تا شنید
زد زیر خنده ،خندید
شاعر :پیوند فرهادی
باز نشر: وب سایت سفینه
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی