سفینه

برگزار کننده ی تخصصی جشن ها و انواع مراسمات مذهبی ویژه کودکان

کوچولو بیا یارآقا باشیم 6 (تئاتر عروسکی امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف کودکانه)

1402/11/29 7:12
نویسنده : یکی از ما
6,175 بازدید
اشتراک گذاری

«بنیاد سفینه» بر اساس  زکات علم نشر آن است ،نمایشنامه ها و تجربیات خود را در وبسایت می گذارد تا مورد استفاده مشتاقان اهل بیت(علیهم السلام) قرار گیرد. «بنیاد سفینه» بر این باور عمیق قلبی است که خود این کار نیز موجب برکت کار خواهد شد و فکرها وایده های جالبی به «بنیاد سفینه» هدیه داده خواهد شد.(ان شاء الله)

واینک نمایشنامه بی بی گل و نوه هایش که در عید مهدی (2)؛جشن چشمه زندگانی اجرا شد و قول داده بودیم برایتان  در وبسایت بگذاریم:تشویقهورا

السلام علیک یا عین الحیوه
مادر بزرگ در حال آماده کردن منزل برای آمدن نوه هایش است.
(خانه را جارو می زند. به گل ها آب می دهد. لباس هایش را از روی بند برمی دارد و تا می کند. چای و سماورش را آماده می کند. می آید به پشتی اش تکیه می دهد و مشغول دوختن لباس می شود.)
صدای در خانه می آید.
بی بی گل: کیه کیه در می زنه؟ درو با لنگر می زنه؟
فندق: منم منم فندقی اومده ام مهمونی
بی بی گل مهربون فندق اومده بدون
بی بی گل: به به! گل من فندقی خوش اومدی ننجونی!
و در را باز می کند.
فندق: سلام سلام بی بی گل!
و با گیجی و حواس پرتی می نشیند روی صندوق.
بی بی گل: سلام به تو ای فندق نشینی یه وقت رو صندوقخنده
فندق: چی؟ صندوق؟ آهان! آهان! یادم نبود. ببخشید بی بی گل!
بی بی گل: ننه! حواست کجاست؟ این جا بشین بی بلاست.
و پشتی را نشان می دهد.
دوباره صدای در می آید.
بی بی گل: کیه کیه در می زنه؟ درو با لنگر می زنه؟
فلفل: منم منم فلفلی اومده ام مهمونی
بی بی گل: به به گلم فلفلی خوش اومدی ننجونی
و در را باز می کند.
فلفلی با هیجان می پرد توی خانه و شروع به تیراندازی می کند.
بی بی گل: علیک سلام فلفلی!
فلفلی (با بازیگوشی): سلام! سلام بی بی گل! می خوام حالا یه بلبل
بی بی گل: با بلبل چی کار داری؟ نکنه آزار داری؟
فلفلی: با بلبل کاری ندارم شوخی و بازی دارم
بی بی گل: مثلا بازیت چیه ننه جون؟
فلفلی: نمی شه بگم بی بی گل.
بی بی گل: برو بشین ننه پیش فندقی. ما که بلبل نداریم.

بی بی گل

فلفلی: هان! فندقی جون می ده واسه بازی.
می رود و شروع به سر به سر گذاشتن فندقی می کند. مدادش را برمی دارد و می گذارد روی گوش فندقی. فندقی هی دور و برش می گردد تا مدادش را پیدا کند. بی بی برایشان چای و نخندچی کشمش می آورد.
بی بی گل: بیاین ننه! بخورید. گلویی تازه کنید.
دوباره صدای در می آید.
بی بی گل: کیه کیه در می زنه؟ درو با لنگر می زنه؟
فسقلی: منم منم فسقلی اومده ام مهمونی
بی بی گل: خوش اومدی فسقلی بفرما تو مادری
فسقلی: سلام سلام بی بی گل! ( با ترس و خجالت)
بی بی گل: سلااام فسقلی! بیا تو مادر! بیا خجالت نکش. یه نفس راحت بکش. بعد هم برو پیش فندقی و فلفلی یه آب خنک هم سر بکش.
فسقلی تا چشمش به فلفلی می افتد می ترسد و می رود پشت بی بی گل قایم می شود.
فسقلی: می ترسم من بی بی گل از فلفل بازیگوش خیلی کارا می کنه دلمو آب می کنه
بی بی گل: برو مادر. نترس جانم. فلفلی که ترس نداره اصلا خطر نداره برین با هم بازی کنین غصه ها رو رها کنین.


 

فلفلی می رود یک جا قایم می شود. تا فسقلی می آید تو، می پرد جلوی او و او را می ترساند. فسقلی هم از ترس می افتد زمین و گریه می کند.
فسقلی: م م م ! دیدی بی بی گل؟ دیدی چی کار می کنه؟ این طوری سلام می کنه
بی بی گل با یک فنجان چای می آید در جمع آن ها و می گوید: مادر! فلفلی! تو که می دونی فسقلی دل نداره. اذیتش نکن مادر!
فلفلی: بیا! بیا فسقلی جونم. بیا نترس. بیا این جا بشین.
فلفلی صندلی را برای فسقلی می گذارد. تا فسقلی می خواهد بنشیند صندلی را می کشد و فسقلی می خورد زمین. فلفلی شروع به خندیدن می کند و فسقلی به آی و وای کردن. فندقی به فسقلی کمک می کند تا دوباره بنشیند.
دوباره صدای در می آید.
بی بی گل: کیه کیه در می زنه؟ درو با لنگر می زنه؟
نخودچی: منم منم نخودچی نوه جونت نخودچی
بی بی گل: به به! گل من! نخودچی. خوش اومدی نخودچی
نخودچی: سلام سلام ننه جون! بی بی گل مهربون
بی بی گل: سلام مادر! بیا تو. بیا برو پیش فلفلی و فسقلی و فندقی.
نخودچی: چشم بی بی گل جونم! هر چی شما بگین.
( در این فاصله فسقلی و فندقی چای می خورند و نان بیار کباب ببر بازی می کنند. فلفلی تند تند و یواشکی شکلات ها را می خورد و آماده ترساندن نخودچی می شود.
تا نخنودچی وارد می شود، فلفلی می پرد جلوی نخودچی و داد می کشد تا او را بترساند اما نخودچی بدون این که بترسد
می گوید: وا! هنوز بلد نیستی سلام کنی فلفلی؟
فلفلی: سلام علیک نخودچی! بفرمایید بشینید.
و قصد انداختن نخودچی را دارد که نخودچی می فهمد. اول نیم خیز می شود، صندلی اش را از پشت می گیرد و می نشیند. فلفلی ضایع می شود و خنده اش را قورت می دهد.


 

بی بی گل برایشان چای و نخودچی می آورد و شروع می کند به دوختن لباس. نوه ها دورش جمع می شوند و می گویند:
بی بی گل! این لباس قشنگ مال کیه؟
بی بی گل: برای برنده.
فندقی: ورنده؟ کدوم پرنده؟
بقیه: نه بابا! برنده.
فندقی: آها! برنده کیه؟
بی بی گل: هر کس که بتونه حتی وقتی من نبودم، منو خوشحال کنه.
فسقلی: ( با ترس) مگه می خوای جایی بری بی بی گل؟ ما رو تنها نذار!

فلفلی: منم باهاتون میام.
فندقی: نمی دونم مدادم کجاس.
نخودچی: ( در حالی که مداد فندقی را از پشت گوشش بهش می دهد،) بی بی گل! نا تازه اومدیم شما رو ببینیم. کجا می رین؟
بی بی گل: می خوام برم دکمه های این لباس رو پیدا کنم. شما هام این جا رو مرتب کنید تا من بیام.
فقط به من قول بدین که یادتون نره که من بر می گردم. و خونه رو مرتب بکنین. قول می دین؟
همه با هم: بله! بله! قول می دیم.

فلفلی
 

بی بی گل به پشت پرده می رود. نخودچی می رود آشپزخانه را تمیز می کند. ظرفها و فنجان ها را می برد و می شوید.
فلفلی: آخیش! راحت شدیما! بچه ها! آماده! بیاین بریزیم و بپاشیم و شاد باشیم.
شروع به کثیف کاری می کند. شیطانلگوها را می ریزد. تای لباس ها را به هم می ریزد و برای این که ادای دزدها را در بیاورد، آن ها را روی سرش می گذارد. بعد هم تلویزیون را روشن می کند و تخمه می خورد و پوستش را روی زمین می ریزد.
فسقلی شروع می کند به جمع کردن کثیف کاری ها و می گوید:
ای وای فلفلی! این کارا بده. فندقی میای کمک کنی؟
فتدقی: کمک برا چی؟
فسقلی: بابا! مگه به بی بی قول ندادیم این جا رو مرتب کنیم تا بیاد؟
فندقی: قول چیه فسقلی؟ بی بی گل مگه رفته؟
و خمیازه می کشد و می خوابد. هر چقدر فسقلی مرتب می کند، فلفلی می آید و دوباره ولو می کند. آخر سر فسقلی گریه اش می گیرد.
فسقلی: بی بی گل جونم! خودت بیا! من که نمی دونم چه جوری این جا رو جمع کنم. از دست فلفلی دلخور شدم. اصلا نمی تونم از پسش بربیام.
و با گریه می رود و گوشه ای می نشیند. نخودچی که آشپزخانه را جمع کرده است، بیرون می آید و می بیند که اتاق به هم ریخته. فسقلی گریه می کند. فندقی خوابیده و فلفلی دارد بیشتر و بیشتر ولو می کند. می گوید:
حالا که خوابیده فندق فسقلی رفته رو صندوق
گریه و زاری می کنه خیلی بی تابی می کنه
فلفلی بازیگوش نشسته این جا فالگوش
باید حالا کاری کنم تا یه راهی پیدا کنم
سایه بی بی پیداست پشت پرده پیش ماست
فقط باید بدونیم نادونی رو برونیم


 

فلفلی بیا!
فلفلی: من نمیام. حال ندارم. یه عالمه بازی دارم.
نخودچی: فندقی! بیا!
فندقی: چی؟ این بالش کجاس؟ خوابم میاد. چی می گی؟ چرا بیام؟
نخودچی: بیا یه کاری کنیم بی بی گل رو شادش کنیم
فندقی: چی میگی؟ بی بی گل ما رو شاد می کنه. ما که چی؟ چی شد؟ یادم رفت. ما که...؟
نخودچی: فسقلی بیا! گریه نکن.
فسقلی: نخودچی! ولم کن. این قدر شادی نکن. می بینی که بی بی گلم نیست. فلفلی هم یارم نیست فندقی هم یادش نیست. ما دیگه تنها شدیم.
و شروع می کند به گریه کردن.
نخودچی: وا! اینا چرا این جورین؟ خودم می رم چاره کنم.
مشغول چیدن کتاب ها در کتاب خانه می شود.
فلفلی هی سر به سر بقیه می گذارد. بالا سر فندقی بادکنک می ترکاند. شیطانفندقی از خواب می پرد. دستش می خورد به میوه ها. میوه ها می ریزد.
به فسقلی موشک پرت می کند. فسقلی از ترس از روی صندوق می افتد و دوباره گریه می کند.
فلفلی: هه هه! نخودچی خان! چرا الکی این جاها رو جمع می کنی؟ دیدی بی بی گل نیومد؟ فکر نمی کنم حالا حالاها هم بیاد. بیا بازی کنیم.
نخودچی با خوشحالی کارش را انجام می دهد و هر از گاهی سایه بی بی گل را می بیند و می خندد.
صدای بی بی گل می آید.
بی بی گل: فندقی! فسقلی! فلفلی! نخودچی عزیزم! بیاین این جا به پیشم.
فندقی از خواب می پرد. فسقلی گریه اش را پاک می کند و می آید. فلفلی پفیلاها از دستش می ریزد و دهانش باز می ماند. نخودچی با خوشحالی و آمادگی تمام می رود پیش بی بی گل.

فسقلی: بالاخره اومدی بی بیگل! خیلی منتظرت بودم.
بی بی گل: مادر! من که همین جا پشت پرده بودم. جایی نبودم. پیشتون بودم. اون وقت شما با گریه و زاری منتظر من بودی؟ این چه وضع انتظار کشیدنه مادر؟
فندقی: مگه رفته بودی بی بی گل؟ ما که نفهمیدیم کی رفتی کی برگشتی!؟
بی بی گل: قربون حواس جمع مادر! این قدر از فکرت استفاده نکردی به این جا رسیدی.
فلفلی: خب بی بی گل! حالا بودی. چرا اومدی؟ انقدر زود؟ ما گفتیم حالا حالاها نمیای. یعنی داشتیم انتظار می کشیدیم که بیای.
بی بی گل: مادر! دیگه خونه از کثیفی و خراب کاری شماها داشت منفجر می شد. از کی تا حالا این طور انتظار می کشن؟
نخودچی: بی بی گل جونم! الهی همیشه بالا سرمون باشین. سایه تون رو می دیم. برا همین هیچ غمی هم ندیدم. بفرمایید. آشپزخونه. همه جا رو تمیز کردم. این جا هم اتاق مطالعه. هم کتابا رو مرتب کردم. هم یه مقدارشون رو خوندم بی بی گل جونم.
بی بی گل: احسنت مادر! تشویقاحسنت! به شما می گن منتظر واقعی. گل های زندگی من! این جوری باید انتظار کشید. شماها شیطون و بازیگوش که نیستید. گیج و خنگ هم نیستید. ترسو و نادون هم نیستید. همه مثل نخودچی باهوش و دانا باشید. کار خوب کنید تا کسی که دوست داریم زود بیاد.
فندقی: بی بی گل! یعنی کی؟ یعنی چی؟
فلفلی: اصلا چرا ما رو این جوری امتحانمون کردین؟

امام زمان
 

بی بی گل: می خواستم براون بگم امام مهربون ما سال هاست پشت پرده غیبت هستند. ما هم سال هاس می گیم آقا بیا و گریه می کنیم. اما اگر واقعا انتظار بکشیم برنده می شیم.
فسقلی: بی بی گل! تمام این مدت که من گریه می کردم، شما پشت پرده بودین؟
بی بی گل: بله مادر! منتظر بودم پاشی و یه کاری کنی اما نکردی.
فسقلی: آخه هر چی جمع کردم فلفلی دوباره ولو کرد.
فلفلی به نشانه اعتراض با آرنج به فسقلی می زند.
بی بی گل: بله! می دونم مادر! اما نخودچی به تلاش خودش ادامه داد.
نخودچی: بی بی گل! اختیار دارین. شما لطف دارین. البته می دونستم جای شما پشت اون پرده خیلی تنگ و سخته و همه اش به خاطر ما که بلد نیستیم خوب انتظار بکشیم سختی می کشید. این ناراحتم می کرد برای همین تلاشمو زیاد می کردم تا شما بیاید. تازه! سایه تون رو هم می دیدم و می خندیدم.
بی بی گل: این هم لباس که قولشو داده بودم به برنده این مسابقه بدم. بفرما نخودچی! شما می تونی با این لباس بیای به مدرسه ای که خودم معلمشم عزیزم!
فسقلی: آفرین نخودچی باهوش! ای کاش حرفتو گوش داده بودم.
فلفلی: من که باورم نمی شه.
فندقی: ( در حالی که عینکش به چشمش است می گوید) ببخشید! عینک منو ندیدین؟
بی بی گل می خنددخنده و می گوید: چرا ما دیدیم. فقط شما اگه دقت کنید رو چشمتونه.
فندق دست می گذارد روی عینکش و می گوید: ها؟
همه می خندند و پرده نمایش بسته می شود.

 ایده پرداز و تهیه و تنظیم: مرثا نورانی

نمایشنامه نویس: زهرا بادین فکر

باز نشر: وب سایت سفینه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

موتور برق
27 اردیبهشت 95 1:21
مطالب شما بسيار جذاب است، موفق و پيروز باشيد.
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سفینه می باشد