بانوی بی نشونه 13 (تسبیح بارونی «قسمت دوم»)
پشمولک اونقدر هیجان زده بود که تا صبح خوابش نبرد. اون تا صبح فکر کردکه باید سؤالش رو از کی بپرسه که زود به جواب برسه. پشمولک صبح خیلی زود، وقتی که حتی ستاره ها هنوز توی آسمون بودند، با ذوق و شوق رفت پیش ستاره کوچولو وگفت من فهمیدم باید سؤالمون رو از کی بپرسیم. ستاره کوچولو گفت: سلام پشمولک، واقعاً!!! از کی باید بپرسیم؟ پشمولک گفت: از فرشته ی مهربون. پشمولک و ستاره کوچولو با هم رفتن پیش فرشته ی مهربون. پشمولک گفت: سلام فرشته ی مهربون. خوبین؟ ما دیشب روی زمین یه چیز خیلی عجیب دیدیم. فرشته ی مهربون گفت : چی دیدین؟ ستاره کوچولو گفت: یه عالمه نو...
نویسنده :
یکی از ما
9:20