بچه ها،بازی معکوس انجام دادند یعنی وقتی گفته می شد دست راست بالا،می بایست پای چپ خودشون رو بالا می بردند،وقتی گفته می شد بشین می بایست می ایستادند و...و بعد از انجام هر حرکت،این شعر رو که در مورد حضرت زهرا(س) بود رو می خواندند: فاطمه دختر نبی(ص) همسر ویاور علی سختی کشید تو زندگی به جرم یاری علی(ع) بچه ها،با بازی ماهیگیری،یک حدیث از حضرت زهرا(س) یاد گرفتند. بچه ها بازی «من و خیمه» رو هدیه گرفتند؛ که باید عروسک های انگشتی رو خودشون درست می کردند،. و بعد تعزیه اجرا می کردند. اجرا...
چادر که بر سر میاد حجاب برتر میاد شبیه زهرا می شی شیعه مولا می شی ای دختر مومنه با تقوا وکریمه خدا نمی پسنده پا بی جوراب بمونه لباس های رنگارنگ با جلوه های قشنگ دور از جمع مردونه باشن برای خونه دخترای مهربون روشنی دل وجون لباس تنگ و چسبون میل ونیاز شیطون تهیه و تنظیم: ساجده طالبی منبع: کانال تلگرامی: فردایی بهتر برای فرزندان ...
اینبار بنیاد سفینه با یه ابتکار جدید بچه ها رو فعالانه وارد صحنه ی داستان کرد، در واقع شخصیت های داستان تسبیح بارونی رو تبدیل به عکس کرد تا بچه ها بتونن با مربی شون که داره براشون قصه می گه همراه شن و قصه رو باهم تعریف کنن. این اتفاق خوشایند توی یک کارگاه کودک و مادر رخ داد که نه تنها در حین قصه گویی کودکان به وجد اومده بودند، بلکه مادران هم آروم آروم با بچه ها هم صدا شدن و شروع به فعالیت کردند. یکی دیگه از مشتری های پر و پاقرص این مدل قصه گویی، کودکانی بودن که نه تنها سواد خوندن و نوشتن نداشتن، بلکه حتی هنوز خیلی هم به صورت حرفه ای بلد نبودن حرف بزن...
صوت این داستان رو می توانید از اینجا دانلود کنید http://uplod.ir/0ladgvv1tksk/tasbih_baruni.mp3.htm ایده پردازان: مرثا نورانی، ساجده طالبی نویسنده و تهیه و تنظیم : ساجده طالبی عکس : مرثا نورانی ...
پشمولک که حالا راز دونه های نورانی رو فهمیده بود، دلش پر از شادی شده بود و کلی ذوق و شوق داشت. به ستاره کوچولو گفت منم، دلم یه تسبیح می خواد. ستاره کوچولو گفت :آخه چه طوری؟ پشمولک گفت: دنبالم بیا تا بهت بگم. پشمولک و ستاره کوچولو، هر دو با هم رفتن پیش یخمولک. پشمولک به یخمولک گفت: سلام دوست خوبم، می شه از توی کوله پشتی ات 100 تا از اون دونه های بارونت به من بدی؟ آخه می خوام با اون ها واسه خودم یه تسبیح بسازم. یخمولک هم که دید اینطوری می تونه دوستش رو خوشحال کنه قبول کرد، در کوله پشتی اش روباز کرد و به پشمولک گفت: هر چندتا دونه ی بارون می خواهی از توی ک...