پشمولک که حالا راز دونه های نورانی رو فهمیده بود، دلش پر از شادی شده بود و کلی ذوق و شوق داشت. به ستاره کوچولو گفت منم، دلم یه تسبیح می خواد. ستاره کوچولو گفت :آخه چه طوری؟ پشمولک گفت: دنبالم بیا تا بهت بگم. پشمولک و ستاره کوچولو، هر دو با هم رفتن پیش یخمولک. پشمولک به یخمولک گفت: سلام دوست خوبم، می شه از توی کوله پشتی ات 100 تا از اون دونه های بارونت به من بدی؟ آخه می خوام با اون ها واسه خودم یه تسبیح بسازم. یخمولک هم که دید اینطوری می تونه دوستش رو خوشحال کنه قبول کرد، در کوله پشتی اش روباز کرد و به پشمولک گفت: هر چندتا دونه ی بارون می خواهی از توی ک...