مهمون کوچولوی خدا 58 (خاطره شب قدر)
توی مسیر بودیم،از کنار هر مسجدی که رد می شدیم صدای دعای جوشن کبیر به گوش می رسید حال خاصی داشتم،توی دلم گفتم: خدا جونم سللللام! وارد مسجد شدیم،دعای جوشن کبیر تموم شده بود،برای این که دختر کوچولویم رو آروم کنم،مجله ی برادرش رو از کیفم بیرون در آوردم،این مجله جدید بود و اون رو هنوز نخوانده بودیم. اولین صفحه ای که باز کردم: خدای مهربون ،به زیبا ترین شکل جواب سلام من رو داد!! ...