دیروز در یک مهمونی بودم. در راهرو، پای یک دختر یک و نیم ساله، به یک اسباببازی گیر کرد و به زمین خورد. اطرافیان هر کاری کردند برای آرام کردن دختر کوچولو، اما تمامی تلاشها بیفایده بود تا این که آقای پدر از راه رسید و گفت: «کی دختر منو اذیت کرده؟» و شروع کرد به زدن دیوار و اسباببازی که به پای دختر کوچولو گیر کرده بود و تکرار این جملات: «ای دیوار بد...» دختر دیگر آرام شده بود و همینطور که در بغل مادر خود، اشکهای روی گونهاش را پاک میکرد، مادر برای اطرافیان توضیح می داد که اگر آقای پدر، چنین کاری را انجام ندهد، دخترک به گر...