اضطراب جدایی کودکان
پدر و مادر «هستی» هر دو کارمند بودند و از صبح تا بعدازظهر نمی توانستند در کنار او باشند و مجبور بودند او را به مهد کودک ببرند اما از دو سال پیش که تصمیم به این کار گرفته بودند چندان موفق نبودند چون او هر روز صبح گریه می کرد و نمی خواست به مهد برود. وقتی هم می رفت چندان در فعالیت های مهد کودک مشارکت نمی کرد. این درحالی بود که مربیان مهد معتقد بودند او بچه باهوشی است و اگر بخواهد بهتر از خیلی بچه های دیگر عمل می کند. هستی تا سه سالگی پیش مادربزرگش بزرگ شده بود و به قول پدر، مادربزرگ او را خیلی لوس کرده بود چرا که همه خواسته های او را برآورده می کرد. مادر و پدر هستی خیلی نگران بودند چون حتی در یک کلاس نقاشی که عصرها...